بهش گفتم: برگشتنی ، یه خورده كاهو و سبزی بخر
گفت: سرم شلوغه ، می ترسم یادم بره ، روی یه تیكه كاغذ بنویس
همون موقع داشت جیبش رو خالی می كرد
یه دفترچه یادداشت و یه خودكار در آورد گذاشت زمین
برداشتمشان تا چیزهایی كه می خواستم رو براش بنویس
یه دفعه بهم گفت: ننویسی ها!
جا خوردم
نگاهش كردم
به نظرم كمی عصبانی شده بود
گفتم: مگه چی شده؟
گفت: خودكاری كه دستته ، مال بیت الماله
گفتم: من كه نمی خواهم باهاش كتاب بنویسم
دو سه تا كلمه كه بیشتر نیست
گفت: نه
منبع:http://zananeenghelab36.tebyan.net/
به نقل از: كتاب نیمه پنهان ماه ، صفحه۳۵